تنها

برای همیشه

امروز برای خودم فال قهوه گرفتم عکس کفش هایت را در استکانم دیدم فقط نمیدانستم میایی یا میروی ..... ....... ........ س.م.ت

نوشته شده در یک شنبه 11 اسفند 1392برچسب:,ساعت 15:27 توسط عاشق بی نشان|

چقدر زیباست مادر همچون مداد می ماند برایمان می نوشت و شکسته می شد اما آنرا میتراشیدیم کم کم فهمیدیم که مداد در آستانه اتمام است. اما چه غمناک است که پدر همچون یک خودکار می ماند برایمان می نوشت , تمام تلاشش را کرد ,,,کم نیاورد, نوشت, نوشتو نوشت یک لحظه فهمیدم اِه خودکار تمام شد... تمام... ..... ....... ........... س.م.ت

نوشته شده در یک شنبه 11 اسفند 1392برچسب:,ساعت 15:17 توسط عاشق بی نشان|

 

 

شمع به پای پروانه میسوخت و پروانه نیز به دور شمع می چرخید همین که شمع به پایان رسید پروانه به دور شمع دیگری رفت ...شمع فقط لبخند میزدگ

 

س.م.ت

نوشته شده در یک شنبه 11 اسفند 1392برچسب:,ساعت 15:13 توسط عاشق بی نشان|

سیگار رسم زیبایی به ما آموخت که به پای هرکس بسوزی آخر زیر پا لهت میکند ..... ....... ......... س.م.ت
نوشته شده در یک شنبه 11 اسفند 1392برچسب:,ساعت 15:12 توسط عاشق بی نشان|

از تصادف جان سالم به در برد و باره می گفت که جانش را مدیون ماشین مدل بالایش هست و خدا همچنان لبخند میزد ........ .............. ...................... س.م.ت
نوشته شده در یک شنبه 11 اسفند 1392برچسب:,ساعت 15:0 توسط عاشق بی نشان|


ادامه مطلب
نوشته شده در یک شنبه 11 اسفند 1392برچسب:,ساعت 11:1 توسط عاشق بی نشان|

سلام بر شکوفه های گلبرگ های ستاره قلبم زیاد قافیه هاش میزون نیست ولی از تمام وجودم گفتم


ادامه مطلب
نوشته شده در یک شنبه 11 اسفند 1392برچسب:,ساعت 10:51 توسط عاشق بی نشان|

 

 

 

بارن می آمد و همه در خانه هایشان پناه گرفتند ,دخترک به زیر باران آمد و گفت خدایا گریه نکن شاید ما یک روز آدمهای خوبی شدیم


ادامه مطلب
نوشته شده در یک شنبه 11 اسفند 1392برچسب:,ساعت 10:32 توسط عاشق بی نشان|

دانش اموزان در کلاس قصه ی لیلی و مجنون را خواندند و گفتند که مجنون چقدر احمق بود که میخواست بیستون را بکند او که میدانست امکان ناپذیر است اما حکایت مجنون این بود که تیشه بدست گرفت و صخره ها را درنوردید تاصدای مردمی که میگویند لیلی دوستت ندارد را نشنود س.م.ت
نوشته شده در یک شنبه 4 اسفند 1392برچسب:,ساعت 13:21 توسط عاشق بی نشان|

 

 

 

 

ای مردم هنگامیکه مردم سرم را از تنم جدا کنید سری که شانه ایی برای گریه میخواست و شانه ایی که سری برای نوازش سرم را از تنم جدا کنید ,آنگاه که مورهای درون خاک برایم گریستن نگویید چرا؟ آنان گلویم را به یغما بردند و صدای بغض شکسته را می شنیدند و گریه می کردند آری قصه تنهاییم را فقط مورچه های خاک فهمیدند دخترم نگران این جماعتی که گریه میکنند نباش ساعتی بعد میروند حال منم و خدا و ضیافتی گرم برای نوشیدن یک فنجان چای با خدا و آغوشی گرم ,,,دلتنگی سخت, خدایم را در آغوش گرفتم این بود مراسم شب اول قبرم

س.م.ت

نوشته شده در یک شنبه 4 اسفند 1392برچسب:,ساعت 13:11 توسط عاشق بی نشان|


آخرين مطالب

 Design By : Pichak 

Design
Others